شهریار کوچولو! اینجوری بود که من کم کم از زندگی محدود و دلگیر تو سر درآوردم.تا مدت ها تنها سرگرمی تو تماشای زیبای غروب آفتاب بوده.به این نکته تازه صبح روزه چهارم بود که پی بردم؛یعنی وقتی به من گفتی:
-من غروب آفتاب را خیلی دوست دارم.برویم فرو رفتن آفتاب را تماشا کنیم...
-هوم،حالا حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حیرت کردی بعذ از خودت خنده ات گرفت و برگشتی به من گفتی:
-همه اش خیال می کنم تو اخترک خودمم!
-تو اخترک تو که به آن کوچکی است همین قدر که چند قدمی صندلی ات را جلو بکشی می توانی هر قدر که دلت خواست غروب را تما شا کنی.
-یک روز 43 بار غروب آفتاب را ثماشا کردم!
وکمی بعد گفتی:
-خودت که می دانی ... وقتی که آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب چه لذتی می برد.
-پس خدا می داند آن روز 43 غروبه چقدر دلت گرفته بود.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،
مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم
368730 بازدید
138 بازدید امروز
211 بازدید دیروز
1693 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian