×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عاشقانه بخوان

× می نویسم،از روزهای بی توبودن می نویسم
×

آدرس وبلاگ من

dokhtare40gisebahar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/lovesong1365

شازده كوچولو-9

خودش را در منطقه ی اخترک های 325،326،327،328،329،330 دید.این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیز یاد گرفتن بنا کرد یکی یکی اشان را سیاحت کردن.

اخترک اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی  نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد دادزد:

-خب این هم رعیت!

شهریار کوچولو از خودش پرسید :-او که تا حالا هیچوقت مرا ندیده چجوری می تواند بشناسدم؟

دیگر اینش را نخوانده بود که دنیا برای پادشاه ها به نحوه عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب می آیند. پادشاه که می دید بالاخره شاه کسی شده و از این بابت کبکش خروس می خواند گفت:

-بیا جلو که بهتر ببینمت.

شهریار کوچولو با چشم پی جایی گشت که بنشیند.اما چون جایی نبود ناچار همان جور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن دره افتاد.

پادشاه به اش گفت:-خمیازه کشیدن در حضور حضرت سلطان از نزاکت به دور است.این کار را برایت قدغن می کنم.

شهریار کوچولو سخت خجل شده بود درآمد که:

-دست خودم نیست:از سفر دور و درازی میام و هیچ هم نخوابیده ام...

پادشاه گفت:-خب خب،پس بت امر می کنم خمیازه بکشی.

سالهاست خمیازه کشیدن کسی را ندیده ام برایم تازگی دارد.حالا خمیازه بکش  این یک امر است.

شهریار کوچولو که سرخ شده بود گفت:-آخر اینجوری من دست و پایم را گم می کنم... دیگر نمی توانم.

پادشاه گفت:-پس بت امر می کنم که گاهی خمیازه بکشی و گاهی نه.

تند و نامفهوم حرف می زد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.

پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند.در مورد نافرمانی ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی داد.یک پادشاه تمام عیار بود.اوامری که صادر می کرد منطقی بود. مثلا خیلی راحت درامد که:

اگر من به یکی از سردارانم امر کنم تبدیل به یکی از این مرغ های دریایی بشود و او اطاعت نکند تقصیر او نیست که،تقصیر خودم است.

شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید:-اجازه می فرمایید بنشینم؟

پادشاه در نهایت شکوه و جلال گفت:-امر می کنیم بنشینی.

منتها شهریار کوچولو مانده بود حیران:آخر اخترک کوچکتر از آن بود که بشود تصور کرد.واقعا این پادشاه به چی سلطنت می کرد؟

گفت:-قربان عفو می فرمایید که ازتان سئوال می پرسم...

پادشاه با عجله گفت:-بت امر می کنیم از ما سئوال کنی.

-شما قربان به چی سلطنت می فرمایید؟

پادشاه خیلی ساده گفت:- به همه چی.

-به همه چی؟

پادشاه به حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک های دیگر باقی ستاره ها اشاره کرد.

شهریار کوچولو پرسید:-یعنی به همه ی این ها؟

پادشاه جواب داد:-به همه ی اینها.

آخراو فقط یک پادشاه معمولی نبود که،یک پادشاه جهانی بود.

-آنوقت ستاره ها هم به فرمانتانند؟

پادشاه گفت:-بله ،همه شان بی درنگ هر فرمانی را اطاعت می کنند.ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی کنیم.یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد.اگر خودش چنین قدرتی داشت بی آنکه حتی صندلی اش را یک ذره تکان بدهد روزی 44 بار که هیچ روزی  هفتاد بار و حتی صد بار و دویست بار غروب آفتاب را تماشا می کرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوری اخترکش که به امان خدا ول کرده بود غصه اش شد جراتی به خودش داد تا از پادشاه درحواستی بکند:

-دلم می خواست یک غروب آفتاب تماشا کند... در حقم التاف بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.

-اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل یک پروانه از این گل به آن گل بپرد یا به شکل مرغ درآید و او اجرا نکند ما مقصریم یا او؟

شهریار کوچولو نه گذاشت نه برداشت،گفت:-البته شما.

پادشاه گفت:-باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد.قدرت باید بیش از هر چیز به عقل متکی باشد.اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیاندازند توی دریا،انقلاب می کنند.حق داریم توقع قدرت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.

شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمی کرد گفت:-آفتاب غروب من چی؟

-تو هم به غروبت می رسی.امیه اش را صادر می کنیم منتها با شم حکمرانی امان منتظریم زمینه اش فراهم بشود.

شهریار کوچولو گفت کی زمینه اش فراهم می شود؟

پادشاه جواب داد:-هوم!حدود...حدود... غروب. و آنوقت تو با چشم های خودت می بینی که چطور فرمان ما اجرا می شود!

شهریار کوچولو خمیازه کشید.از اینکه تماشای غروب را از دست داده بود تاسف می خورد.از آن گذشته دلش هم کمی بخورد.این بود که به پادشاه گفت:

-من دیگر اینج کاری ندارم می خواهم بروم.

پادشاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت:

-نرو!نرو!وزیرت می کنیم!

-وزیر چی؟

-وزیر... وزیر دادگستری!

-آخر اینج که کسی نیست محاکمه بشود.

پادشاه گفت:-معلوم نیست... خب پس خودت را محاکمه کن.این کار مشکل تر هم هست.محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است.اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می شود یک فرزانه تمام عیاری.

شهریار کوچولو گفت:-من هرکجا باشم می توانم خودم را محاکمه کنم،چه احتیاجی دارم که اینجا بمانم؟فکر کنم دیگر باید بروم.

پادشاه گفت :-نه!

اما شهریار کوچولو که آمده رفتن شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمی خواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود گفت:

-اگر اعلی حضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود می توانند فرمان خردمندانه ای در مورد بنده صادر بفرمایند.مثلا می توانند به

بنده امر کنند  ظرف یک دقیقه زحمت را کم کنم.زمینه اش هم باشد...

چون پادشاه جواب نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشید و بعد به راه افتاد.آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد:

-تو را سفیر خودمان فرموندیم!

حالت بسیار شکوه مندی داشت.

شهریار کوچولو همانجور که به سفرش ادامه می داد تو دلش می گفت:

-این آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجیب و غریبند!

یکشنبه 29 خرداد 1390 - 11:02:26 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آدرس جدید


باران بهانه ای بود


باز باران


اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،


یخورده دیر شد


خاطرات گم شده


مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم


از تو گفتن هايم


انگار خواب هم که باشی


اتفاقش نیوفتاد


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

368460 بازدید

79 بازدید امروز

703 بازدید دیروز

1472 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements