اما سرانجام،بعد از مدت ها راه رفتن از میان ریگ ها و صخره ها و برف ها بر روی سیاره ی زمین، به جادده ای برخورد.و هر جاده ای یک راست می رود سراغ آدم ها.
گفت :-سلام.
و مخا طبش گلستان پر گلی بود.
گل ها گفتند:-سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان.همه شان عین گل خودش بودند.حیرت زده ازشان پرسید:-شماها کی هستید؟
گفتند:-ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد.گلش به او گفته بود که از نوع او تو همه عالم فقط همان یکی است و حالا پنج هزار تا گل،همه مثل هم،فقط تو یک گلستان!- فکر کرد:�اگر گل من این را می دید بد جوری از رو می رفت،پشت سر هم بنا می کرد سرفه کردن و برای اینکه از هو شدن فرار می کرد خودش را به مردن میزد و من هم مجبور می شدم به پرستاریش،وگرنه برای سرشکسته کردن من هم شده بود راستی راستی می مرد...�
و باز تو دلش گفت:�مرا باش که فقط با یک گل خودم را دولتمند عالم خیال می کردم در صورتی که آنچه دارم فقط یک گل معمولی است.با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند شهریار چندان پر شکوهی به حساب نمی آیم.�
افتاد رو سبزه ها و زد زیر گریه!
اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،
مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم
370914 بازدید
31 بازدید امروز
144 بازدید دیروز
1326 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian